تپل مپلی ...
خاطره ای زیبا در دومین روز از زمینی شدن احسان کوچولو ...
صبح یک شنبه ساعت 11:35 سارا و نی نیش از بیمارستان مرخص شدن منو خاله ساناز هم گل خریدیم و به بابا امین زنگ زدیم اومد دنبالمون و رفتیم دنبال خاله سمیه ، و همگی اومدیم به دیدار شما فرشته کوچولو وقتی دیدمت ذوق زده شدم اخه خیلی ناز بودی و اروم خوابیده بودی مامان سارا هم کمی درد داشت ولی خوب بود ... از اونجایی که خاله سمیه فسنجون درست کرده بود سفره ناهارو پهن کردیم و ناهار خوردیم و رفتیم کنار نی نی خوشکله ، خاله ساناز کادوشو که دستبند و گردنبند وَان یکاد بود به نی نی کادو داد و دستبندو تو دست نی نی و گردنبندو تو گردن نی نی انداخت ، واسه نی نی بزرگ بود ولی بهش خیلی میومد . نی نی ما نمیتونست شیر بخوره ، همین که سارا میخواست بهش شیر بده نی نی گریه میکرد و نمیتونست می می مامانشو بگیره ولی گشنش بود ، یکمی که گذشت دایی حسام اومد ، مامان بزرگ پروانه همش میگفت احسان باید شیر بخوره ، خیلی وقته شیر نخورده و هر کاری میکرد که شیر بخوری اما نمیخوردی ... خاله سمیه میگفت من میدونم احسان برنج و فسنجون میخواد دایی حسام میگفت همه ساکت من داییشم به حرفم گوش میده دایی شیر بخور احسان بیشتر گریه میکرد بابا امین میگفت سمیه پاشو برو احسان تورو میبینه گریه میکنه شیر نمیخوره من و ساناز هم میخندیدیم خاله افسانه هم تو سالن بودو غر میزد که همه چرا رفتید تو اتاق دورش جمع شدید بیچاره مامان سارا هم که فقط ماهارو نگاه میکرد و هی نچ نچ میکرد در کل نی نی همه مارو سرکار گذاشته بودو شیر نمیخورد دایی حسام زودی با ماشینش رفت داروخونه و رابط سینه خرید ولی نی نی اصلا قصد نداشت که شیر بخوره خلاصه مامان بزرگ پروانه موفق شد و شما کمی شیر خوردی راستی احسان کوچولو کپی مامانشه فقط لب و قدش به باباش رفته در کل نی نی ما خیلی ناز داله